عهدی که بود با منت، آن گوییا نبود


وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود

نامم که گفته ای و نشانم که داده ای


زان روزگار نام و نشان گوییا نبود

در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش


آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود

یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک


گویند مردمان که فلان گوییا نبود

اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس


گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود

دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم


در پیش دیده ام نگران گوییا نبود

صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش


چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود